با دلم چشم از نهان مي‌گفت کز مرگ عماد

شاعر : خاقاني

تا کي آب چشم پالائي که بردي آب چشمبا دلم چشم از نهان مي‌گفت کز مرگ عماد
گوش را بربند آخر، چند بندي خواب چشماز ره گوش آمدت بر راه چشم اين حادثه
تا سر خاکش نيندايم هم از خوناب چشمدل به خاکش خورد سوگندان که ننشينم ز پاي
گوش را يک سر بين بارم هم از سيماب چشمچشم در خاکش بمالم تا شود سيماب ريز
از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشمچون نگردد چشم من روشن به ديدار عماد